آسمان بلاگ

من و توهمات من!

آسمان بلاگ

من و توهمات من!

پذیرفته شدم!

توی مصاحبه پذیرفته شدم! از همه ی اونهایی که برام دعا کردند، سپاسگزارم!

کار جدید!

قصد دارم کارم را عوض کنم! همین روزها! برام دعا کنید که انتخاب درستی بکنم.

آشفتگی

   همه چی به هم ریخته. ولی سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم و کارها را سر و سامان بدم. واسه همه گاهی این شرایط پیش میاد. من این را یاد گرفته ام که با مدیریت صحیح حل میشه. البته خودم کاملن موفق نبوده ام. ولی تجربه کرده ام که همون حفظ آرامش کلی به بهبود وضعیت کمک میکنه.

   تا بعد (که بیام بنویسم مشکلات برطرف شده!!!  )


نمی شود بنویسم!

می خواهم بنویسم. می خواهم، اما نمی شود. به هزار و یک دلیل نمی شود. چه کنم!

حدیث!

اگر مسلمان نیستید و به وبلاگ من سر نمی زنید٫ لااقل آزاده باشد و فید آن را مشترک شوید!!

فک!

   دلمان می خواهد در اینجا حسابی حرف بزنیم و فکی از عزا درآوریم*، لیکن فرصت اندک است و مشغله فراوان. باشد تا وقتی دیگر.


* در نسخه اصلی اینطور آمده: حسابی حرف بزنیم و دلی از عزا در آوریم (مؤلف).

مرگ زبان انگلیسی!

   یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه: زبان انگلیسی در انگلستان به دنیا آمد، در آمریکا مریض شد و در هندوستان مرد!
   یه استاد هندی داشتم که انگلیسی حرف زدنش منو کشته بود!

افشین قهرمانی

من دوست دوران کودکی ام را می خواهم!
   نوشته بودیم کسی در اینترنت ما راپیدا کرده و میگوید ما سالها پیش در دانشگاه فلان با هم آشنا بوده ایم و ال و بل! روی این حساب ما هم بر آن شدیم تا از دوستی قدیمی و گمشده بنویسیم که در کودکی با او « ۲ کون و ۱ تنبان» بودیم! باشد که بیابیمش!
   اسمش «افشین قهرمانی» بود. خیلی دوستش داشتم. آخه یه جورایی با بقیه فرق داشت و اون هم منو خیلی دوست داشت و تنها دوست صمیمیش من بودم و همین موضوع به من احساس خوبی میداد و باعث میشد تلاش کنم براش بهترین باشم و ازش پشتیبانی کنم. چرا پشتیبانی؟ حالا میگم. گمونم از کلاس دوم دبستان بود که شناختمش چون توی یکی از ساختمانهای بلند پولادشهر، همسایه مون بود. فکر کنم فقط یکی دو سال در ایران دبستان رفت و اون وقت بود که پدرش از طرف ذوب آهن، به شوروی مأمور شد و ما دیگه تا چند سال، فقط سالی یکی دوبار همدیگه را میدیدیم ( توی تابستون یا نوروز) و بقیه اوقات واسه همدیگه نامه مینوشتیم. اون از اونجا واسه من میگفت و من هم از اینجا و مدرسه مون. اون و داداشش که یک سال از خودش کوچکتر بود، توی خونه زیر نظر مامانشون درس می خوندند و موقع امتحانات ثلث، می رفتند سفارت ایران توی شوروی و اونجا امتحان میدادند. من مرتب براش برگه های امتحانی جور میکردم و میفرستادم و اون هم استفاده میکرد و داداشش هم سال بعد می خوندشون. هیچوقت یادم نمیره وقتی که دلش واسه مدرسه لک زده بود و یه بار که اومده بودند ایران و من داشتم از شیطنت توی مدرسه براش میگفتم و اون هم به من گفت: اگه من هم مدرسه میرفتم، همه اش اینجوری مینشستم سر کلاس؛ و دستهاش را به سینه اش زد و ساکت نشست و زل زد به روبرو!! اون موقع خیلی دلم براش سوخت و یادمه کلی به این در و اون در زدم و چاپلوسی معلممون را کردم تا گذاشت یه بار ببرمش سر کلاس مدرسه! بعد از چهار پنج سال هم دیگه خبری ازش نشد. شنیدم پدرش به ایران منتقل شده و بی هوا اسباب کشی کرده اند و رفته اند شیراز... .
خیلی دلم هواشو کرده. هر چند وقت یک بار که یادش می افتم، اسم و فامیلش را توی اینترنت جستجو می کنم ولی دریغ از یک نتیجه به درد بخور. کاش زنده باشه و اینجا را بخونه... .


افشین جان، اگه زنده ای (!) و اینو می خونی، جون خودم و خودت؛ یه تماس با من بگیر! یه ایمیل بزن و شماره تو بده، خودم عین برق بهت زنگ می زنم! هر ساعتی که بود. بیشتر از اونی که فکر میکنی میخوامت.

•    یه بار یه اسباب بازی برام آورده بود که یه تانک بود از اون هایی که باید سر هم میکردی و می چسبوندی. چیز فوق العده ای بود! اونقدر دوستش داشتم که تا سالها مث یه گنج ازش مراقبت می کردم. دلم واسه اون روزها هم تنگ شده. تا بچه ایم، میگیم کی بزرگ میشیم، بزرگ که میشیم، حسرت دوران بچه گیمون را می خوریم. خدایا، بزرگیت را شکر... .

الله اعلم!

هزارتا چیز هست که میخوام بنویسم؛ اما فرصت و موقعیتش پیش نمیاد. نمی دونم اینهایی که روزی دو-سه تا پست میذارن، وضعیت کار و زندگیشون چه جوریه؟ آیا همیشه پای کامپیوترند یا اینکه یه لپ تاپ 11.1 اینچی ضد آب دستشونه، «هر جا» یه چیزی میاد تو ذهنشون، زود تایپش میکنند!! الله اعلم!

دیپرشن!

دپرسم شدید! سعی کردم، ولی نشد در موردش با کسی درد دل کنم. حالم بده...

بچه ها میگن آخر پروژه که میشه، معمولن آدم این جوری میشه! شاید درست میگن؛ آخه من هیچ پروژه ای را تا آخرش نموندم!!

یکی ایمیل داده که وبلاگ کلوبت را بستی و من تورو از دانشگاه فلان میشناسم و ... . اسم آیدیش Lilian هست که استغفرالله آدم را به شک میندازه که نکنه از جنس اناث و نامحرم اون دانشگاه باشه. ولی گفته لیلین اسم دخترشه (که البته باز هم از ایشون رفع اتهام نمیشه که احتمالن -روم به دیوار- از جنس اون دانشگاه باشه!!). بنابر این:

از ایشان خواهشمندیم با در دست داشتن مدارک مورد نیاز، جهت رفع هرگونه اتهام، به شعبه 748 دادسرای عمومی به آدرس daaryoosh@yahoo.com مراجعه نموده و نتیجه را کتباً اعلام نمیایند. در غیر این صورت، جبران هرگونه خسارات جانی و مالی احتمالی، به عهده ایشان خواهد بود. و من الله توفیق!

فرودگاه

دارم برمی گردم خونه. تو فرودگاهم. رئیس بزرگه هم هست. تا رفت دستشویی، گفتم سلامی عرض کرده باشم و کمی پشت سراون چیز بگم که نشد. اومدش! فعلن!!

مزدوجین بخوانند!

هشت روش نابود کردن زندگی زناشویی‌

روزنامه جام جم - یکشنبه - ۸۷/۶/۱۰


هیچ می‌دانستید خراب کردن یک زندگی راحت‌تر از ساختن آن است. برای در امان ماندن از نابودی زندگی این روش‌ها را که در زیر به آن اشاره می‌شود اصلا به کار نبرید.

به نظر می‌رسد بعضی از این موارد بلافاصله لطمه‌ای به رابطه نمی‌زنند اما دیر یا زود اوضاع بدتر خواهد شد. اگر فکر می‌کنید یکی از کارهای زیر را انجام می‌دهید قبل از اینکه خیلی دیر شود، سعی کنید این عادت خود را کنار بگذارید.

گفتگو نکردن: این جمله که  گفتگوی مناسب و خوب بین زوجین ضروری است  تقریبا تبدیل به کلیشه شده اما واقعا جمله درستی است. شما باید با یکدیگر در مورد احساسات، نظرات، چیزهایی که دوست دارید یا دوست ندارید، ترس‌ها و آرزوهایتان صحبت کنید. تا آنجایی که به عنوان یک زوج، به طور کامل یکدیگر را بشناسید باید روشن و صادقانه با یکدیگر گفتگو کنید.

خودخواه بودن: فقط  فکر کردن به خودتان، نیازها و خواسته‌هایتان و کارهایی که باید انجام دهید، ممکن است باعث مشکل شود. مادامی که ازدواج می‌کنید «من» تبدیل به «ما» می‌شود. به احساسات، نیازها و خواسته‌های طرف مقابلتان توجه کنید. هرگاه در این موارد دچار شک شدید از همسرتان سوال کنید، هرگز خیال نکنید همه چیز را در مورد احساسات، نیازها و خواسته‌های او می‌دانید.

کینه به دل گرفتن: رنجیدن خیلی زود تبدیل به عصبانیت می‌شود و عصبانیت به همان سرعت تبدیل به دلخوری خواهد شد. روی دلخوری‌ها و عصبانیت‌هایتان تمرکز کنید و طرف مقابل را ببخشید. اگر همیشه از طرف مقابل خشمگین باشید در آخر فقط به خودتان صدمه خواهید زد. با شریک زندگی خود صحبت کنید و سعی کنید مشکل را برطرف سازید. بخشیدن طرف مقابل رابطه‌تان را نزدیک‌تر و دلپذیرتر می‌کند.

خیانت کردن: بعد از ازدواج هر دو طرف در قبال هم مسوول هستند، پس اگر می‌دانید رابطه شما با افراد خاصی باعث ناراحتی همسرتان می‌شود، هرگز سعی نکنید او را آزرده کنید.

تمام وقت‌های آزاد خود را با یکدیگر گذراندن: وقتی ازدواج می‌کنید به طور قطع بیشتر ساعات شبانه‌روز را با یکدیگر خواهید بود. وقتی ساعت کار خارج از منزل هر دو شما تمام می‌شود خیلی خوب است که ساعات مفیدی را با یکدیگر بگذرانید. به هر حال، به هیچ وجه درست نیست همه اوقات فراغت‌تان را با همسرتان سپری کنید. سرگرمی‌ای برای خود درست کنید که طرف مقابل دوست ندارد یا کمتر به آن علاقه دارد، با دوستان هم‌جنس‌تان بیرون بروید یا در تنهایی تمدد اعصاب کنید. یک ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید: دوری اشتیاق را بیشتر می‌کند. اگر برای مدت کوتاهی در دسترس یکدیگر نباشید، دیدن یکدیگر یک جرقه خوشایند خواهد بود.

هرگز مصالحه نکردن: ازدواج نوعی  بده  بستان  است. توافق در زندگی زناشویی  باید به یک امر عادی تبدیل شود. هر کدام از زوج‌ها باید در بیان احساساتشان آزاد باشند و براساس یک توافق دوجانبه هر بار یکی از طرفین کوتاه بیاید. علاوه بر این، در بعضی از تصمیمات، شما می‌توانید با توافق یکدیگر از بین نظرات ارائه‌شده یکی را انتخاب کنید یا طوری برنامه‌ریزی کنید که از نظر هر دو طرف استفاده شود.

هدر دادن بودجه مالی: خرید غیرمسوولانه باعث به وجود آمدن مشکلات اساسی خواهد شد. بهتر است یک حساب مشترک با همسرتان داشته باشید (شما باید به یکدیگر اعتماد کنید) و در مورد نحوه خرج و مخارج خانه به طور متناوب با یکدیگر گفتگو کنید (گفتگو نه دعوا). مصالحه در این موقعیت به شما کمک زیادی می‌کند. هرگز بدون مشورت با همسرتان، تصمیمات مهم مالی نگیرید، این یک اشتباه است.

حسودی بیش از اندازه: اگر شما احساس ناامنی می‌کنید و فکر می‌کنید همه چشم‌ها به دنبال همسر شماست یا همسر شما به دنبال دیگران است، باید در مورد این رابطه دوباره فکر کنید. به همسرتان اعتماد کنید. اعتماد به نفس شما و اعتماد به طرف مقابل، جذابیت شما در چشم همسرتان را دوچندان می‌کند. هرگز به همسرتان شک نکنید مگر این‌که دلیل واقعی برای سوءظن داشته باشید. این حقیقت که تصور می‌کنید شما فرد مناسبی برای همسرتان نیستید دلیل کافی برای شک داشتن به او نیست.

این نکات نابودکننده‌های زندگی زناشویی هستند. سعی کنید این کارها را از زندگی خود خارج کنید، خواهید دید که چه زندگی خوبی پیدا خواهید کرد.


صدا

   خدا می دونست من چقدر خوانندگی را دوست دارم، اما صدای خوبی بهم نداد. حتمن حکمتی توش بوده. ولی باز هم شکر.

مکاشفه!

کمترین امنیت شغلی در ایران را کارمندان شرکت های کاریابی دارند!

سگ باهوش

  ممکنه این متن را قبلن خونده باشید؛ ولی شاید باز خوندنش خالی از لطف نباشه:



قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود: « لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس آمد, سگ جلو آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد؛ اتوبوس درست بود؛ سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار میکنی دیوانه؟ این سگ یک نابغه است. این باهوش ترین سگی ست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار توی این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!



--------------------------------------------------------------------------------


نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته هایمان را بدانیم.

حسین پناهی

برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ی چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! … تا نظر شما چه باشد!

احساس عجیب و جدید!

  

   گاهی واسه یه  لحظه و بصورت جرقه ای زودگذر، احساس زنها در لذتی که از حرف زدن میبرن را حس میکنم؛ و اون هم موقعیه که داریم با دوستم علی، اطلاعات جدیدمون در مورد کامپیوتر و اینترنت و موبایل را با هم Synchronize میکینم یا اشکالاتمون را از هم میپرسیم. پریروز که بهش زنگ زدم، وقتی تلفن خود به خود قطع شد، دیدم نزدیک چهل و پنج دقیقه است که داشتیم حرف میزدیم و من نفهمیدم و تازه هنوز یه چیزهایی هم مونده بود که بهش نپرداخته بودیم! خودم دیگه شرمم شد دوباره زنگ بزنم!!

دانلود

افتاده ایم به دانلود فیلم و نرم افزار.
خداوندا! این اینترنت پرسرعت تمام وقت را از ما بگیر!! (البته 6-4 عصر داشته باشم ها!!!)

دیروز

دیروز روز خیلی سختی بود. دم غروب فکر می کردم که اگه الآن توی تاریکی این خیابون منتهی به خوابگاه، با یکی درگیر بشم، یه طور بالقوه امکان کشتنش را دارم!! خودم از این فکر، جا خورده بودم!
میگی چرا؟ پس گوش کن:



- رییس کوچیکه هر وقت میخواد بره رست، زمان برگشتنش را به من دروغ میگه. چهارشنبه که میرفت، گفت یکشنبه بعد از ظهر برمیگرده. صبح شنیدم اومده و خودش مهمونها را پذیرفته و منم از همه جا بیخبر، تو اتاق دارم با کامپیوتر تخته نرد بازی میکنم! اصولاً دروغگوی ماهریه. به شوخی هم زیاد دروغ میگه. یه بار به خاطر یکی از این دروغهاش از روی شوخی، نزدیک بوده زنش ازش طلاق بگیره!



- جلسه ی پرتنشی بود. یه دختره بی ریختی اومده بود، که حرکات Slow Motion و افاده ایش حالمو به هم میزد. توی جلسه فهمیده که گه بارش نیست و من هم حسابی محکومشون کردم، جیکش هم در نیومد! بعد از جلسه هم فهمیدم اصلاً تازه اومده توی این شرکت و برای همینه که چیزی نمیگفته! ولی اعتماد به نفس کاذبی داشت که فکر میکنم به خاطر دماغ عمل کرده اش بود!! یکی از همکاراشون که توی سایت خودمون مستقره (و اینجا هم هیشکی چشم دیدنشو نداره)، بد جور اعصابمو خرد کرد. تو جلسه دلم میخواست همچین بزنم پس سرش که مغزش بریزه روی میز! ولی حیف که توی جامعه مدنی امروز، از این کاراه نمیشه کرد!! ( شاید هم خوبه که نمیشه کرد وگرنه مردم همه همدیگه را لت و پار میکردند!!!)



- جلسه تا یک و نیم طول کشید و گرسنگی باعث شد سرم درد بگیره. ظهر تا اومدم یه چرت کوچولو بزنم که سردردم کمی آروم شه، باید پا میشدم. سردردم بدتر شد.



- عصر باز هم درگیری های دیگه ای با کنترل کیفی پیمانکار داشتم. رفتم اونجا به دعوا، که چرا فلان کار را تموم نمیکنید، دیدم یه کاغذ پرینت کرده و چسبوندند روی دیوار و به انگلیسی نوشته اند:


!!!!!!!Congratulation!!!Butterfly Finished


!!!Thanks to all the friends and colleagues who helped us fulfilling this game


فهمیدید که؟ منظورشون بازی «فرار پروانه یا همون Butterfly Escape» هست! دیگه داشتم منفجر میشدم...



- ساعت شش و نیم فهمیدم مسئول امور مسافرت، یادش رفته بعد از یک هفته که درخواست من رسیده به دستش، برام بلیط بخره!! دیگه مونده بود باهاش دست به یقه بشم. خودش فهمیده بود چه گهی خورده، خیلی کوتاه اومد. با هر دردسری بود، پول بلیط رفت و برگشتش را ازشون گرفتم و بدو بدو رفتم عسلویه، ده دقیقه مونده به بسته شدن آژانس، بلیط گرفتم.



- تا آخر شب یکی دوتا مسئله کوچک و بزرگ دیگه هم اتفاق افتاد که دیگه مجال نوشتنشون نیست. احساس میکردم یه گروهان سرباز روی اعصابم رژه رفته اند.



- الآن همکارم پرسید:« داریوش، داری کتاب مینویسی؟!!»


   آخر شب فکر میکنی دیگه هر بلایی که ممکن بوده، توی اون روز سرت اومده؛ ولی وقتی میری بیرون که بری خوابگاه کناری شامت را از دوستت بگیری و پات میره توی مدفوع سگ، میفهمی که کاملاً اشتباه کردی!!!


<<< طالع امروز من: درست است که فشارها روز به روز بیشتر می شود اما تو نباید خود را باخته و یا کنترل خود را از دست بدهی این فشارها اگر به اندازه کوهی هم باشند نمی توانند اراده تو را تضعیف کنند. >>> کفم برید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا را شکر!



خداراشکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.

خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند . این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم . این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.

خداراشکر...خدارا شکر...خدارا شکر



سه روز اول


اگه سه روز اول بی مادریم طاقت نمی آوردم، حتماً خودکشی کرده بودم.
اگه سه روز اول خدمت طاقت نمی آوردم، حتماً فرار کرده بودم.
اگه سه روز اول عسلویه طاقت نمی آوردم، حتماً برمیگشتم.
سه روز بعدی، چه چیزی را باید طاقت بیارم؟

راز بی اخلاقی مسلمانان


و "خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :
در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
خواجه نصیر الدین فرمود :
ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .
اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.
من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .
اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند .
و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان ....

از اسرار اللطیفه و الکسیله

امروز روز خیلی بدی بود...

امروز روز خیلی بدی بود... (= اعصابم گهیه!)
اگه میگم امروز، منظورم دیروزه؛ چون من تقریبن فقط شبها گاهی وقت میکنم چیزی بنویسم.
چرا بد بود؟ زیرا:
1- رفتم پیش «بیگ باس» که زیراب یکیو بزنم (یه آدم الدنگ و بی مصرف!)، زیاد تحویل نگرفت. انگار دیگه بریده و براش مهم نیست دارن گند میزنن به پروژه.
2- امروز این لپ تاپ (که با کیف و مخلفاتش هم وزن یه گونی چغندر میشه) را با خودم برده بودم شرکت که بعد از عمری آنتی ویروسش را آپدیت کنم و فتوشاپ را اکتیویت کنم و...؛ اینترنت فقط 5 دقیقه وصل بود! و دیگر هیچ! که البته همون 5 دقیقه هم صرف فرستادن یه پست توی اینجا شد!
3- رئیس کوچیکه موقع معرفی من به یه تازه وارد که قراره زیر نظر من کار کنه، پست واقعی من را نگفت و منو طوری معرفی کرد که همیشه قصد داشت منو تا اون حد پایین بیاره. مدتیه منو کشیده پایین و محدود به یه کار کرده تا دستم از بقیه جاها کوتاه باشه و به تعبیری سر در نیارم که اون داره چه کار میکنه! و این واسه من خیلی بده. به بیگ باس هم که میگم، میگه غلط میکنه. همین! و در واقع مدتیه این غلط را داره میکنه و هیچکی به هیچکی نیست!
4- مدتی بود یا چند تا از بچه ها برنامه ریخته بودیم که من واسه اونا شام بگیرم، اونا واسه من صبحونه (که بتونم صبحها یه نیم ساعت بیشتر بخوابم). امروز عصر یکیشون اومد گفت من دیگه نمی تونم برات صبحونه بگیرم چون با بچه ها یه برنامه دیگه ریختیم.
5- یکی از بچه ها که با هم توی یه دفتر کار میکنیم و کارمون یه جورایی نزدیک به همه، رفته رست. وقتی من میرم، اون به هیچکدوم از کارهای من رسیدگی نمیکنه، ولی هر وقت اون میره، کاراش واسه من شاخ میشه. امروز یه نامه مربوط به کار اون، از یه کله گنده اومده بود و من واسه رسیدگی و تهیه پاسخ، کلی به دردسر افتادم. بهش که زنگ زدم ببینم تاریخچه اون قضیه چیه، کلی خرده فرمایش فرمودند که فلان فایل را برام ایمیل کن و بهمان زونکن را پیدا کن و فلان ارقام را از توش بکش بیرون و محاسبه کن و بهمان نامه را به فلانی بده و فردا صبح هم بهم زنگ بزن بهت بگم چیکار کنی!!
6- یکی از دوستام قرار بود فردا شب بیاد اینجا که با هم بریم نمایشگاه کتاب، قرار را به هم زد و برنامه من را هم رید توش!!
حالا فهمیدید چرا اعصابم گهیه؟!!

حالم گرفته شد!


امروز از پسری که جزو خدماته و اومده بود داشت کف کانکس را تی میکشید، سن و سال و سطح تحصیلیش را پرسیدم. حرفمون گل انداخت و یه خلاصه ای از زندگیش گفت که پاک حالم گرفته شد. سه تا برادرند که هر سه دارند واسه خرج خونه توی عسلویه کار میکنند. باباش تو جنگ شیمیایی شده. سه سال پیش تو تصادف یکی را میکشه؛ تا همین اواخر هم در حال جور کردن پول برای دیه بوده اند. همگی درس را ول کرده اند و این یکی هم فقط 5 واحد داشته تا دیپلمش را بگیره که میزنه و با یه تصادف، زندگی همه شون زیر و رو میشه. باباش زمین گیره. خودش یه دخترو دوست داره که میدونه به خاطر وضع درس و پولش، بهش نمیدنش. دلش میخواد درسشو ادامه بده که دیپلم بگیره و به خاطر دختره هم که شده یه فوق دیپلم مکانیک بگیره چون از آشپزی که حرفهء خودش و کل مردهای فامیلشونه خوشش نمیاد. اما فعلاً مجبوره به خاطر وضع بد مالی خانواده، کار کنه. واسه درس و ادامه تحصیلش دنبال کمی راهنمایی و کمک بود چون نمیدونه چطور میتونه بره دنبال دیپلمش. من که خودم نظام قدیمم و زیاد از وضع الآن مدرسه ها سر در نمیارم ولی قرار شد یکی از بچه های ساکن همین اطراف، شماره تلفن یکی دوتا دبیرستان شهرهای نزدیک را برامون گیر بیاره تا زنگ بزنیم ببینیم چی میگن. آخه عسلویه دبیرستان پسرونه نداره.
خیلی غصه ام شد. یاد بدبختی هایی خودم تو گذشته ها افتادم.
خدایا، چرا؟

جنگ!

فیلم فهرست شیندلر:
کنترل یعنی قدرت. (Control is Power)

یکی از چیزهایی که ازش متنفرم, جنگه. نمی‌دونم چرا جدیداً وقتی فیلمی جنگی می‌بینم, اعصابم به هم می‌ریزه. به جنگ که فکر می‌کنم, انگار واسه یه لحظه تموم دنیا رو سرم خراب می‌شه. من که تحمل جنگ و بدبختیش را ندارم. خدا نکنه جنگ بشه؛ اما اگه بشه, من ترجیح می‌دم بمیرم تا اینکه در هم طول جنگ و هم بعدش به خفت و فلاکت بیافتم.
(اصلاً نمی‌دونم این چرت و پرتها چیه دارم سر هم می‌کنم...)

حکایت


درویشی می گفت:
دوستی سالها از ما دوری می جست؛ با این عذر که مشغله بسیار است و فرصت دیدار احباء، اندک! پس از آن فرصت ملاقاتی دست داد واندر آن دیدار، مکشوف گشت که ایشان چنان ذیق وقت رنجورشان کرده بود که توانسته بوده اند در آن زمان تنها یک زبان بیگانهء دیگر بیاموزند، و دیگر هیچ!

آلزایمر

هر چه رشتیم٬ پنبه شد! با این قالب بسیار ور رفته بودیم؛ آپلودش نمودیم؛ می‌بینیم کار نمی‌کند. انگاری آلزایمرمان عود نموده است! هر چه از کدهای HTML می‌دانستیم، از خاطرمان رفته. ای لعنت بر HTML !!

   اراده کرده بودیم که دستی بر سر و گوش قالب این وبلاگ بکشیم و تغییراتی در آن بدهیم؛ که کشیدیم ولیکن آن طور که می خواستیم نشد. ما هم همان قالب سمبل شده را به خورد وبلاگ دادیم و دیگر رهایش کردیم.ان شاء الله تعالی، ...ونی تنگ و فرصتی فراخ حاصل گردد تا سر حوصله، وبلاگی از عزا درآوریم!

دوستی!

تا حالا شده یه دوستی را کنار بذارید؟ من گذاشته ام. اعتراف می کنم که گاهی ناخواسته احساس عذاب وجدانی هم بهم دست داده، ولی شاید این کار به صلاح هر دومون بود. گمون کنم اگه من این طور قطعش نمی کردم، به شکل بدتری قطع می شد. آخه از دست کارهاش خسته شده بودم. سال های زیادی باهاش دوست بودم ولی یه روز به خودم اومدم و دیدم همه این سال ها به اشتباه نگهش داشته بودم. اون اوایل شاید یه جورایی با هم جور بودیم، اما با گذشت سال ها، بیشتر از هم فاصله می گرفتیم. من این فاصله را عمیقاً حس می کردم، اما اون نه! واسه همین من خودم را به دست جریان سپرده بودم و روز به روز به آرومی ازش دور و دورتر می شدم، اما اون مبارزه می کرد و سعی داشت به هر طریق شده منو نزدیک نگه داره؛ که این خودش باعث تشنج های بیشتر و جدیدتری می شد ولی اون نمی فهمید که باید بذاره من برم. من فرق کرده بودم. دنیام هم فرق کرده بود. من بزرگ شده بودم. دنیام هم بزرگ شده بود. اما اون هنوز به چشم همون همبازی و همکلاسی مقطع راهنمایی به من نگاه می کرد. ما جاهای مختلفی کار می کردیم و توی دو تا شهر جدا زندگی می کردیم اما هنوز انتظار داشت مثل گذشته ها همه اش با هم باشیم و وقتمون را با هم بگذرونیم. وقتی که ازدواج کرد، رابطه مون کمتر شد و من خوشحال بودم؛ اما این هم زیاد طول نکشید و خیلی زود همه چی باز شروع شد. خیلی پایه بود! اما جالب اینجا بود که زنش هم به ادامه رابطه ما علاقه نشون میداد. گرچه از برخوردهای اولیه اش کمی دلگیر شده بودم، اما خوشم اومده بود که اون هم پایه است! آخه کم پیش میاد زن و مرد هر دوشون رفیق باز باشند. القصه! سرتون را درد نیارم. اون دلش می خواست هنوز منو واسه خودش داشته باشه، اما من دوست نداشتم خودم را محدود به یه دوست بکنم. دلم می خواست با اونهایی که دلم می خواد رفت و آمد داشته باشم، اما اون اینو نمی دونست و وقتی بهش یه ایمیل زدم و گفتم دوستی ما به پایان منطقی اش رسیده، شوکه شد. شاید کمی خشن عمل کردم، ولی گاهی شاید بهترین کار، یه حرکت گاز انبری باشه که جای هیچ حرکتی واسه حریف نذاره! حالا هم گاهی فقط اسمشو از دوستان می شنوم و اون هم انگار گاهی سراغ منو میگیره. زندگی همینه. من خودم اگه کسی بخواد کنارم بذاره، حرفی ندارم. دوستی که اجباری نیست. مگه چند سال عمر می کنیم که بخواهیم چندین سالش را به تحمل این و اون بگذرونیم؟...

دوست قدیمی!

دیشب یکی از دوستان قدیمی که همسایه و همبازی هم بودیم، با خانمش اومدند خونه مون. خیلی خوش گذشت. خانمش خیلی خوب و راحت بود. خودش هم عین قبل خوب و دوست داشتنی بود و زیاد تغییری نکرده بود. ولی یه جورایی دیگه واسه خودش مردی شده بود؛ دیگه نمی شه باهاش رفت تیرکمون بازی!!