آسمان بلاگ

من و توهمات من!

آسمان بلاگ

من و توهمات من!

جنگ!

فیلم فهرست شیندلر:
کنترل یعنی قدرت. (Control is Power)

یکی از چیزهایی که ازش متنفرم, جنگه. نمی‌دونم چرا جدیداً وقتی فیلمی جنگی می‌بینم, اعصابم به هم می‌ریزه. به جنگ که فکر می‌کنم, انگار واسه یه لحظه تموم دنیا رو سرم خراب می‌شه. من که تحمل جنگ و بدبختیش را ندارم. خدا نکنه جنگ بشه؛ اما اگه بشه, من ترجیح می‌دم بمیرم تا اینکه در هم طول جنگ و هم بعدش به خفت و فلاکت بیافتم.
(اصلاً نمی‌دونم این چرت و پرتها چیه دارم سر هم می‌کنم...)

حکایت


درویشی می گفت:
دوستی سالها از ما دوری می جست؛ با این عذر که مشغله بسیار است و فرصت دیدار احباء، اندک! پس از آن فرصت ملاقاتی دست داد واندر آن دیدار، مکشوف گشت که ایشان چنان ذیق وقت رنجورشان کرده بود که توانسته بوده اند در آن زمان تنها یک زبان بیگانهء دیگر بیاموزند، و دیگر هیچ!

آلزایمر

هر چه رشتیم٬ پنبه شد! با این قالب بسیار ور رفته بودیم؛ آپلودش نمودیم؛ می‌بینیم کار نمی‌کند. انگاری آلزایمرمان عود نموده است! هر چه از کدهای HTML می‌دانستیم، از خاطرمان رفته. ای لعنت بر HTML !!

   اراده کرده بودیم که دستی بر سر و گوش قالب این وبلاگ بکشیم و تغییراتی در آن بدهیم؛ که کشیدیم ولیکن آن طور که می خواستیم نشد. ما هم همان قالب سمبل شده را به خورد وبلاگ دادیم و دیگر رهایش کردیم.ان شاء الله تعالی، ...ونی تنگ و فرصتی فراخ حاصل گردد تا سر حوصله، وبلاگی از عزا درآوریم!

دوستی!

تا حالا شده یه دوستی را کنار بذارید؟ من گذاشته ام. اعتراف می کنم که گاهی ناخواسته احساس عذاب وجدانی هم بهم دست داده، ولی شاید این کار به صلاح هر دومون بود. گمون کنم اگه من این طور قطعش نمی کردم، به شکل بدتری قطع می شد. آخه از دست کارهاش خسته شده بودم. سال های زیادی باهاش دوست بودم ولی یه روز به خودم اومدم و دیدم همه این سال ها به اشتباه نگهش داشته بودم. اون اوایل شاید یه جورایی با هم جور بودیم، اما با گذشت سال ها، بیشتر از هم فاصله می گرفتیم. من این فاصله را عمیقاً حس می کردم، اما اون نه! واسه همین من خودم را به دست جریان سپرده بودم و روز به روز به آرومی ازش دور و دورتر می شدم، اما اون مبارزه می کرد و سعی داشت به هر طریق شده منو نزدیک نگه داره؛ که این خودش باعث تشنج های بیشتر و جدیدتری می شد ولی اون نمی فهمید که باید بذاره من برم. من فرق کرده بودم. دنیام هم فرق کرده بود. من بزرگ شده بودم. دنیام هم بزرگ شده بود. اما اون هنوز به چشم همون همبازی و همکلاسی مقطع راهنمایی به من نگاه می کرد. ما جاهای مختلفی کار می کردیم و توی دو تا شهر جدا زندگی می کردیم اما هنوز انتظار داشت مثل گذشته ها همه اش با هم باشیم و وقتمون را با هم بگذرونیم. وقتی که ازدواج کرد، رابطه مون کمتر شد و من خوشحال بودم؛ اما این هم زیاد طول نکشید و خیلی زود همه چی باز شروع شد. خیلی پایه بود! اما جالب اینجا بود که زنش هم به ادامه رابطه ما علاقه نشون میداد. گرچه از برخوردهای اولیه اش کمی دلگیر شده بودم، اما خوشم اومده بود که اون هم پایه است! آخه کم پیش میاد زن و مرد هر دوشون رفیق باز باشند. القصه! سرتون را درد نیارم. اون دلش می خواست هنوز منو واسه خودش داشته باشه، اما من دوست نداشتم خودم را محدود به یه دوست بکنم. دلم می خواست با اونهایی که دلم می خواد رفت و آمد داشته باشم، اما اون اینو نمی دونست و وقتی بهش یه ایمیل زدم و گفتم دوستی ما به پایان منطقی اش رسیده، شوکه شد. شاید کمی خشن عمل کردم، ولی گاهی شاید بهترین کار، یه حرکت گاز انبری باشه که جای هیچ حرکتی واسه حریف نذاره! حالا هم گاهی فقط اسمشو از دوستان می شنوم و اون هم انگار گاهی سراغ منو میگیره. زندگی همینه. من خودم اگه کسی بخواد کنارم بذاره، حرفی ندارم. دوستی که اجباری نیست. مگه چند سال عمر می کنیم که بخواهیم چندین سالش را به تحمل این و اون بگذرونیم؟...