آسمان بلاگ

من و توهمات من!

آسمان بلاگ

من و توهمات من!

افشین قهرمانی

من دوست دوران کودکی ام را می خواهم!
   نوشته بودیم کسی در اینترنت ما راپیدا کرده و میگوید ما سالها پیش در دانشگاه فلان با هم آشنا بوده ایم و ال و بل! روی این حساب ما هم بر آن شدیم تا از دوستی قدیمی و گمشده بنویسیم که در کودکی با او « ۲ کون و ۱ تنبان» بودیم! باشد که بیابیمش!
   اسمش «افشین قهرمانی» بود. خیلی دوستش داشتم. آخه یه جورایی با بقیه فرق داشت و اون هم منو خیلی دوست داشت و تنها دوست صمیمیش من بودم و همین موضوع به من احساس خوبی میداد و باعث میشد تلاش کنم براش بهترین باشم و ازش پشتیبانی کنم. چرا پشتیبانی؟ حالا میگم. گمونم از کلاس دوم دبستان بود که شناختمش چون توی یکی از ساختمانهای بلند پولادشهر، همسایه مون بود. فکر کنم فقط یکی دو سال در ایران دبستان رفت و اون وقت بود که پدرش از طرف ذوب آهن، به شوروی مأمور شد و ما دیگه تا چند سال، فقط سالی یکی دوبار همدیگه را میدیدیم ( توی تابستون یا نوروز) و بقیه اوقات واسه همدیگه نامه مینوشتیم. اون از اونجا واسه من میگفت و من هم از اینجا و مدرسه مون. اون و داداشش که یک سال از خودش کوچکتر بود، توی خونه زیر نظر مامانشون درس می خوندند و موقع امتحانات ثلث، می رفتند سفارت ایران توی شوروی و اونجا امتحان میدادند. من مرتب براش برگه های امتحانی جور میکردم و میفرستادم و اون هم استفاده میکرد و داداشش هم سال بعد می خوندشون. هیچوقت یادم نمیره وقتی که دلش واسه مدرسه لک زده بود و یه بار که اومده بودند ایران و من داشتم از شیطنت توی مدرسه براش میگفتم و اون هم به من گفت: اگه من هم مدرسه میرفتم، همه اش اینجوری مینشستم سر کلاس؛ و دستهاش را به سینه اش زد و ساکت نشست و زل زد به روبرو!! اون موقع خیلی دلم براش سوخت و یادمه کلی به این در و اون در زدم و چاپلوسی معلممون را کردم تا گذاشت یه بار ببرمش سر کلاس مدرسه! بعد از چهار پنج سال هم دیگه خبری ازش نشد. شنیدم پدرش به ایران منتقل شده و بی هوا اسباب کشی کرده اند و رفته اند شیراز... .
خیلی دلم هواشو کرده. هر چند وقت یک بار که یادش می افتم، اسم و فامیلش را توی اینترنت جستجو می کنم ولی دریغ از یک نتیجه به درد بخور. کاش زنده باشه و اینجا را بخونه... .


افشین جان، اگه زنده ای (!) و اینو می خونی، جون خودم و خودت؛ یه تماس با من بگیر! یه ایمیل بزن و شماره تو بده، خودم عین برق بهت زنگ می زنم! هر ساعتی که بود. بیشتر از اونی که فکر میکنی میخوامت.

•    یه بار یه اسباب بازی برام آورده بود که یه تانک بود از اون هایی که باید سر هم میکردی و می چسبوندی. چیز فوق العده ای بود! اونقدر دوستش داشتم که تا سالها مث یه گنج ازش مراقبت می کردم. دلم واسه اون روزها هم تنگ شده. تا بچه ایم، میگیم کی بزرگ میشیم، بزرگ که میشیم، حسرت دوران بچه گیمون را می خوریم. خدایا، بزرگیت را شکر... .
نظرات 3 + ارسال نظر
عمادحیدری جمعه 29 شهریور 1387 ساعت 11:46 http://bababoz.org

پسر خیییلی غم انگیز نوشتی.

گلپوش شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 16:10

امیدوارم پیداش کنی!
چند تا چیز برام جالبه:
-چقدر اون ایمیل ذهنت را مشغول کرده!
-اینقدر که به این دوستت احساس نیاز میکنی جالبه من تا حالا اسمش را نشنیده بودم و ماجراش را نمیدونستم!
-و اینکه واقعا مردا احساس متفاوتی به دوستاشون دارن الان و در این لحظه اصلا برام مهم نیست دوستای کلاس دومم کجان و چی کار میکنن. فکر کنم بعدا هم مهم نخواهد بود!
عجیبه با اینکه زنا باید احساساتی تر باشن...

ای بابا ، این دوست تو مال کلاس دوم س یکشنبه 13 فروردین 1391 ساعت 13:15

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد