آسمان بلاگ

من و توهمات من!

آسمان بلاگ

من و توهمات من!

من و سعید و شطرنج!

   در زمان بچگی، دوست و هم بازی شطرنجی داشتم به اسم «سعید دیباجی». اسمش را به عمد کامل می نویسم که اگر روزی در اینترنت سرچی زد، به اینجا برسه و خوش خوشانش بشه!! شطرنج ممنوع بود و داشتن و بازی کردنش، حکمی داشت در حد و حدود زنای محارم! ما هم که مثل هر بنی بشر دیگه ای که از چیزی که محروم شد، بیشتر بهش حریص میشه، تو کف شطرنج بودیم شدید! وقتی هم که شروع کردیم، بسی احساس روشنفکری می کردیم! و شروعش هم این طور بود:
از اونجایی که شطرنج حرام و ممنوع بود (و من هنوز نفهمیده ام که چطور میشه که یه چیزی سالها حرام باشه، بعد از شیر مادر هم هم حلال تر بشه!!) و طبعن خرید و فروشش هم ممنوع و قاچاق بود و اگر هم گیر میومد به قیمت خون باباشون میدادند، من و دوستم، ابتکاری به خرج دادیم از این قرار: یه بازی رومیزی توی تنها اسباب بازی فروشی پولادشهر (فولادشهر) دیده بودیم به اسم اتللو. در واقع همون بازی چکرز بود با صفحه ای مقوایی 8 در 8 آبی و سفید با فضایی زیرش واسه نگه داشتن مهره ها که در مجموع چیزی میشد مناسب کار ما. با هر فلاکتی بود، پول گذاشتیم رو هم و خریدیمش. واسه مهره هاش هم شروع کردیم به جمع کردن قرقره های خالی خیاطی! از هر جا؛ توی وسایل خیاطی مادر، خیابون، زباله ها و ... . هر جایی که می رفتیم، با چشم زمین را جارو می کردیم! خلاصه 32 تا که شد، رو تکه های کوچک کاغذ، با قلم ماژیک قرمز و آبی نوشتیم شاه، وزیر، قلعه، فیل،اسب، سرباز؛ و با نوار چسب چسبوندیم روی قرقره ها. تازه برای شاه و وزیر از قرقره هایی که کمی بزرگتر بودند استفاده کردیم! خیلی ابتدایی شده بود ولی لذت بزرگی داشت چون هم اینکه محصول خودمون بود و هم اینکه توی سن کم مثل آدم بزرگها داشتیم قانون شکنی می کردیم و هم اینکه بالاخره می تونستیم شطرنج بازی کینم! یادمه چون سالهای اول انقلاب بود، حتا قرار گذاشته بودیم جلوی بچه های دیگه اسمش را نیاریم و تو خونه هم، توی هفت تا سوراخ قایمش می کردیم!! قرار بود یک هفته خونه ی ما باشه، یک هفته خونه ی اونها! ولی به دلیل اینکه خونه ی ما اومدن واسه اون راحت تر بود، اغلب اتاق برادر من میشد تالار اندیشه! مادرم (خدایش بیامرزاد!) میومد تو، نگاه می کرد میدید ما دوتا متفکرانه قوز کردیم روی شطرنج و صدامون هم در نمیاد؛ در حالی که بچه های هم سن و سالمون پایین ساختمون داشتند آتیش می سوزوندند! بیچاره، دیگه کم کم نگران شده بود.
القصه! مدتها از همین شطرنج استفاده کردیم و جلوی خانواده هم دیگه تقیّه نکردیم و همه فهمیدند و بعدها هم که دیگه شطرنج آزاد شد، تا مدتها هر مدل جدیدی که اسباب بازی فروشی پولادشهر می آورد،  من به هر دری می زدم و پولش را فراهم می کردم و می خریدمش تا دیگه بعدها از صرافت شطرنج هم افتادم.
نکته ی جالب هم اینکه دوستم قوانین شطرنج را دست و پا شکسته می دونست و به من هم یاد داده بود و یه سری جاها هم که به مشکل بر می خوردیم و قانونش را نمی دونستیم، از اونجا که نمی تونستیم به کسی در مورد شطرنج بازی کردنمون بگیم، خودمون همون لحظه یه قانون براش اختراع می کردیم و فورن برمی گشتیم سر ادامه ی بازی. و من بعدها که قوانینش را کامل یاد گرفتم، به اون کارهامون  می خندیدم و هم از یادآوری کودکی سخت و پرتنشی که داشتم دلم می گرفت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد