لحظاتی هست که افکار مخالفی میاد تو سر آدم که متأسفانه نمیشه همون وقت یادداشت شون کرد.
الآن یکی از همکارام یهو گفت: یه روز دیگه هم گذشت.
من نمی دونم آیا باید ناراحت باشم که یه روز دیگه هم گذشت؟! نگران این باشم که چه جور گذشت؟ یا خوشحال باشم که مبلغی بابت یک روز کاری دیگه به دست آوردم؟...
هنوز نمی دونم این که این پول ارزش یک روزی که اینجا (عسلویه) بوده ام را داره یا نه. نمی دونم اگه اصفهان باشم، آیا باز از درآمدی که خواهم داشت ( که صد البته خیلی کمتر از اینجا خواهد بود) راضی هستم یا نه.
* یه روز داشتم به خودم می گفتم که چرا این کلوب را فیلتر نمی کنند؛ که همینطور هم شد. آقا من سؤالم را پس می گیرم!
* تا به حال چند بار پیش اومده که من از کسانی گله کرده ام یا پیش خودم از کسانی ناراحت شده ام که: چرا فقط من دارم بهشون خدمت می کنم؟ چرا همه اش به من وابسته اند و فقط از من «می خواهند»؟ چرا این خدمت کردن دو طرفه نیست؟ و چراهای این مدلی. اما امروز طی مکاشفه ای، مکشوف شد که احتمالاً به این خاطره که من تقریباً هیچوقت احتیاجم به این آدم ها نیفتاده. واسه همینه که فکر می کنم هیچ کاری برای من نکرده اند و چه بسا که شاید می خواسته اند ولی نتونسته اند. مثلاً همین هم اتاقی من! همیشه ی خدا «می خواد». هر روز یه چیزی لازم داره. با خودش از خونه هیچی نمیاره و واسه خیلی از چیزها به من وابسته است؛ حتی چیزهای پیش پا افتاده از کیف و کوله پشتی گرفته تا سوزن و نخ و حتی یه بار هم ناخن گیر! می بینید شما را به خدا؟! اعوذ بالله من الناس الآویزون!!
این یکی دو روزه سری به وبلاگهای پربیننده زدم، دیدم بابا من خیلی عقب موندهام! یه زمانی من هم می نوشتم و کلی واسه خودم برو بیایی داشتم. کلی دوست باسواد و آدم حسابی پیدا کرده بودم. اما حالا دیگه نه کسی منو میشناسه، نه من کسی را!! دلم واسه وبلاگ نوشتنهام تنگ شده.
از روزی که اینجا را دوباره راه انداختم، هی می خواستم مطلب بنویسم، هی گفتم از فردا! شاید شما هم شده باشه که بخواهید یه کاری بکنید، هی بگید « از شنبه » ! قضیه منم از همین قراره!!
پانویس: - شنبه یه سر بزنید، شاید چیزی نوشته باشم!! |
یه عالمه حرف دارم. یه عالمه اتفاق تو زندگیم افتاده که نشد به هیچکس بگم یا حتی جایی بنویسم. یه عالمه دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود. یه عالمه ...
سلام!
بالاخره پس از مدتها ایمیل نگاری با مدیران سایت٬ تونستم این وبلاگ را منتقل کنم! میتونم بگم زنده اش کردم؛ چون تقریباْ از دستم رفته بود!! شکر!