آسمان بلاگ

من و توهمات من!

آسمان بلاگ

من و توهمات من!

نمی دونم:

لحظاتی هست که افکار مخالفی میاد تو سر آدم که متأسفانه نمیشه همون وقت یادداشت شون کرد.

الآن یکی از همکارام یهو گفت: یه روز دیگه هم گذشت.

من نمی دونم آیا باید ناراحت باشم که یه روز دیگه هم گذشت؟! نگران این باشم که چه جور گذشت؟ یا خوشحال باشم که مبلغی بابت یک روز کاری دیگه به دست آوردم؟...

هنوز نمی دونم این که این پول ارزش یک روزی که اینجا (عسلویه) بوده ام را داره یا نه. نمی دونم اگه اصفهان باشم، آیا باز از درآمدی که خواهم داشت ( که صد البته خیلی کمتر از اینجا خواهد بود) راضی هستم یا نه.

زمانی که انسان های شایسته، ناتوان از عمل هستند؛ پلیدی آشکار می شود.
(فیلم: the Lord of War)

* یه روز داشتم به خودم می گفتم که چرا این کلوب را فیلتر نمی کنند؛ که همینطور هم شد. آقا من سؤالم را پس می گیرم!

* تا به حال چند بار پیش اومده که من از کسانی گله کرده ام یا پیش خودم از کسانی ناراحت شده ام که: چرا فقط من دارم بهشون خدمت می کنم؟ چرا همه اش به من وابسته اند و فقط از من «می خواهند»؟ چرا این خدمت کردن دو طرفه نیست؟ و چراهای این مدلی. اما امروز طی مکاشفه ای، مکشوف شد که احتمالاً به این خاطره که من تقریباً هیچوقت احتیاجم به این آدم ها نیفتاده. واسه همینه که فکر می کنم هیچ کاری برای من نکرده اند و چه بسا که شاید می خواسته اند ولی نتونسته اند. مثلاً همین هم اتاقی من! همیشه ی خدا «می خواد». هر روز یه چیزی لازم داره. با خودش از خونه هیچی نمیاره و واسه خیلی از چیزها به من وابسته است؛ حتی چیزهای پیش پا افتاده   از کیف و کوله پشتی گرفته تا سوزن و نخ و حتی یه بار هم ناخن گیر! می بینید شما را به خدا؟! اعوذ بالله من الناس الآویزون!!

این یکی دو روزه سری به وبلاگهای پربیننده زدم، دیدم بابا من خیلی عقب مونده‌ام! یه زمانی من هم می نوشتم و کلی واسه خودم برو بیایی داشتم. کلی دوست باسواد و آدم حسابی پیدا کرده بودم. اما حالا دیگه نه کسی منو می‌شناسه، نه من کسی را!! دلم واسه وبلاگ نوشتن‌هام تنگ شده.

ای لعنت بر کلوب!

این کلوب هم ما رو گرفته! موندیم بین زمین و هوا! نمی دونیم کوچ کنیم یا نه! شما چی میگید؟! به نظر شما چکار کنم؟ کجا برم؟ سایتی شبیه کلوب سراغ دارید؟!!

ای روزگار!

میبینی تو را به خدا؟! یه پا کلوب باز بودم. زدند فیلترش کردند و من باز احتیاجم به بلاگ اسکای افتاد! دنیا چقدر کوچیکه...!

گذشته!

...
بسوزان کهنه دیروز و بنا کن تازه ها را
محبت پیشه کن، بر هم بزن اندازه ها را
نم اشکی بریز و خانهء دل را صفا ده
تو ای تکتاز من بگشا همه دروازه ها را

قضا را با همه ناباوریهایش رها کن
ز خشت مهربانی خانه ای از نو بنا کن
کویر دل بذار همیشه پر آلاله باشه
به شرطی اشک چشمت آب و عشقت لاله باشه
...

از شنبه!

از روزی که اینجا را دوباره راه انداختم، هی می خواستم مطلب بنویسم، هی گفتم از فردا!

شاید شما هم شده باشه که بخواهید یه کاری بکنید، هی بگید « از شنبه » !

قضیه منم از همین قراره!!

 

پانویس:

- شنبه یه سر بزنید، شاید چیزی نوشته باشم!!

یه عالمه:

یه عالمه حرف دارم. یه عالمه اتفاق تو زندگیم افتاده که نشد به هیچکس بگم یا حتی جایی بنویسم. یه عالمه دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود. یه عالمه ...

مرنج و مرنجان!

بازگشت!

سلام!

بالاخره پس از مدتها ایمیل نگاری با مدیران سایت٬ تونستم این وبلاگ را منتقل کنم! میتونم بگم زنده اش کردم؛ چون تقریباْ از دستم رفته بود!! شکر!