قصد دارم کارم را عوض کنم! همین روزها! برام دعا کنید که انتخاب درستی بکنم.
همه چی به هم ریخته. ولی سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم و کارها را سر و سامان بدم. واسه همه گاهی این شرایط پیش میاد. من این را یاد گرفته ام که با مدیریت صحیح حل میشه. البته خودم کاملن موفق نبوده ام. ولی تجربه کرده ام که همون حفظ آرامش کلی به بهبود وضعیت کمک میکنه.
تا بعد (که بیام بنویسم مشکلات برطرف شده!!! )
می خواهم بنویسم. می خواهم، اما نمی شود. به هزار و یک دلیل نمی شود. چه کنم!
اگر مسلمان نیستید و به وبلاگ من سر نمی زنید٫ لااقل آزاده باشد و فید آن را مشترک شوید!!
دلمان می خواهد در اینجا حسابی حرف بزنیم و فکی از عزا درآوریم*، لیکن فرصت اندک است و مشغله فراوان. باشد تا وقتی دیگر.
* در نسخه اصلی اینطور آمده: حسابی حرف بزنیم و دلی از عزا در آوریم (مؤلف).
یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه: زبان انگلیسی در انگلستان به دنیا آمد، در آمریکا مریض شد و در هندوستان مرد!
یه استاد هندی داشتم که انگلیسی حرف زدنش منو کشته بود!
هزارتا چیز هست که میخوام بنویسم؛ اما فرصت و موقعیتش پیش نمیاد. نمی دونم اینهایی که روزی دو-سه تا پست میذارن، وضعیت کار و زندگیشون چه جوریه؟ آیا همیشه پای کامپیوترند یا اینکه یه لپ تاپ 11.1 اینچی ضد آب دستشونه، «هر جا» یه چیزی میاد تو ذهنشون، زود تایپش میکنند!! الله اعلم!
دپرسم شدید! سعی کردم، ولی نشد در موردش با کسی درد دل کنم. حالم بده...
بچه ها میگن آخر پروژه که میشه، معمولن آدم این جوری میشه! شاید درست میگن؛ آخه من هیچ پروژه ای را تا آخرش نموندم!!
یکی ایمیل داده که وبلاگ کلوبت را بستی و من تورو از دانشگاه فلان میشناسم و ... . اسم آیدیش Lilian هست که استغفرالله آدم را به شک میندازه که نکنه از جنس اناث و نامحرم اون دانشگاه باشه. ولی گفته لیلین اسم دخترشه (که البته باز هم از ایشون رفع اتهام نمیشه که احتمالن -روم به دیوار- از جنس اون دانشگاه باشه!!). بنابر این:
از ایشان خواهشمندیم با در دست داشتن مدارک مورد نیاز، جهت رفع هرگونه اتهام، به شعبه 748 دادسرای عمومی به آدرس daaryoosh@yahoo.com مراجعه نموده و نتیجه را کتباً اعلام نمیایند. در غیر این صورت، جبران هرگونه خسارات جانی و مالی احتمالی، به عهده ایشان خواهد بود. و من الله توفیق!
دارم برمی گردم خونه. تو فرودگاهم. رئیس بزرگه هم هست. تا رفت دستشویی، گفتم سلامی عرض کرده باشم و کمی پشت سراون چیز بگم که نشد. اومدش! فعلن!!
هشت روش نابود کردن زندگی زناشویی
روزنامه جام جم - یکشنبه - ۸۷/۶/۱۰
خدا می دونست من چقدر خوانندگی را دوست دارم، اما صدای خوبی بهم نداد. حتمن حکمتی توش بوده. ولی باز هم شکر.
کمترین امنیت شغلی در ایران را کارمندان شرکت های کاریابی دارند!
ممکنه این متن را قبلن خونده باشید؛ ولی شاید باز خوندنش خالی از لطف نباشه:
برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ی چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! … تا نظر شما چه باشد!
گاهی واسه یه لحظه و بصورت جرقه ای زودگذر، احساس زنها در لذتی که از حرف زدن میبرن را حس میکنم؛ و اون هم موقعیه که داریم با دوستم علی، اطلاعات جدیدمون در مورد کامپیوتر و اینترنت و موبایل را با هم Synchronize میکینم یا اشکالاتمون را از هم میپرسیم. پریروز که بهش زنگ زدم، وقتی تلفن خود به خود قطع شد، دیدم نزدیک چهل و پنج دقیقه است که داشتیم حرف میزدیم و من نفهمیدم و تازه هنوز یه چیزهایی هم مونده بود که بهش نپرداخته بودیم! خودم دیگه شرمم شد دوباره زنگ بزنم!!
دیروز روز خیلی سختی بود. دم غروب فکر می کردم که اگه الآن توی تاریکی این خیابون منتهی به خوابگاه، با یکی درگیر بشم، یه طور بالقوه امکان کشتنش را دارم!! خودم از این فکر، جا خورده بودم!
میگی چرا؟ پس گوش کن:
- رییس کوچیکه هر وقت میخواد بره رست، زمان برگشتنش را به من دروغ میگه. چهارشنبه که میرفت، گفت یکشنبه بعد از ظهر برمیگرده. صبح شنیدم اومده و خودش مهمونها را پذیرفته و منم از همه جا بیخبر، تو اتاق دارم با کامپیوتر تخته نرد بازی میکنم! اصولاً دروغگوی ماهریه. به شوخی هم زیاد دروغ میگه. یه بار به خاطر یکی از این دروغهاش از روی شوخی، نزدیک بوده زنش ازش طلاق بگیره!
- جلسه ی پرتنشی بود. یه دختره بی ریختی اومده بود، که حرکات Slow Motion و افاده ایش حالمو به هم میزد. توی جلسه فهمیده که گه بارش نیست و من هم حسابی محکومشون کردم، جیکش هم در نیومد! بعد از جلسه هم فهمیدم اصلاً تازه اومده توی این شرکت و برای همینه که چیزی نمیگفته! ولی اعتماد به نفس کاذبی داشت که فکر میکنم به خاطر دماغ عمل کرده اش بود!! یکی از همکاراشون که توی سایت خودمون مستقره (و اینجا هم هیشکی چشم دیدنشو نداره)، بد جور اعصابمو خرد کرد. تو جلسه دلم میخواست همچین بزنم پس سرش که مغزش بریزه روی میز! ولی حیف که توی جامعه مدنی امروز، از این کاراه نمیشه کرد!! ( شاید هم خوبه که نمیشه کرد وگرنه مردم همه همدیگه را لت و پار میکردند!!!)
- جلسه تا یک و نیم طول کشید و گرسنگی باعث شد سرم درد بگیره. ظهر تا اومدم یه چرت کوچولو بزنم که سردردم کمی آروم شه، باید پا میشدم. سردردم بدتر شد.
- عصر باز هم درگیری های دیگه ای با کنترل کیفی پیمانکار داشتم. رفتم اونجا به دعوا، که چرا فلان کار را تموم نمیکنید، دیدم یه کاغذ پرینت کرده و چسبوندند روی دیوار و به انگلیسی نوشته اند:
!!!!!!!Congratulation!!!Butterfly Finished
!!!Thanks to all the friends and colleagues who helped us fulfilling this game
فهمیدید که؟ منظورشون بازی «فرار پروانه یا همون Butterfly Escape» هست! دیگه داشتم منفجر میشدم...
- ساعت شش و نیم فهمیدم مسئول امور مسافرت، یادش رفته بعد از یک هفته که درخواست من رسیده به دستش، برام بلیط بخره!! دیگه مونده بود باهاش دست به یقه بشم. خودش فهمیده بود چه گهی خورده، خیلی کوتاه اومد. با هر دردسری بود، پول بلیط رفت و برگشتش را ازشون گرفتم و بدو بدو رفتم عسلویه، ده دقیقه مونده به بسته شدن آژانس، بلیط گرفتم.
- تا آخر شب یکی دوتا مسئله کوچک و بزرگ دیگه هم اتفاق افتاد که دیگه مجال نوشتنشون نیست. احساس میکردم یه گروهان سرباز روی اعصابم رژه رفته اند.
- الآن همکارم پرسید:« داریوش، داری کتاب مینویسی؟!!»
آخر شب فکر میکنی دیگه هر بلایی که ممکن بوده، توی اون روز سرت اومده؛ ولی وقتی میری بیرون که بری خوابگاه کناری شامت را از دوستت بگیری و پات میره توی مدفوع سگ، میفهمی که کاملاً اشتباه کردی!!!
<<< طالع امروز من: درست است که فشارها روز به روز بیشتر می شود اما تو نباید خود را باخته و یا کنترل خود را از دست بدهی این فشارها اگر به اندازه کوهی هم باشند نمی توانند اراده تو را تضعیف کنند. >>> کفم برید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فیلم فهرست شیندلر:
کنترل یعنی قدرت. (Control is Power)
یکی از چیزهایی که ازش متنفرم, جنگه. نمیدونم چرا جدیداً وقتی فیلمی جنگی میبینم, اعصابم به هم میریزه. به جنگ که فکر میکنم, انگار واسه یه لحظه تموم دنیا رو سرم خراب میشه. من که تحمل جنگ و بدبختیش را ندارم. خدا نکنه جنگ بشه؛ اما اگه بشه, من ترجیح میدم بمیرم تا اینکه در هم طول جنگ و هم بعدش به خفت و فلاکت بیافتم.
(اصلاً نمیدونم این چرت و پرتها چیه دارم سر هم میکنم...)
هر چه رشتیم٬ پنبه شد! با این قالب بسیار ور رفته بودیم؛ آپلودش نمودیم؛ میبینیم کار نمیکند. انگاری آلزایمرمان عود نموده است! هر چه از کدهای HTML میدانستیم، از خاطرمان رفته. ای لعنت بر HTML !!
اراده کرده بودیم که دستی بر سر و گوش قالب این وبلاگ بکشیم و تغییراتی در آن بدهیم؛ که کشیدیم ولیکن آن طور که می خواستیم نشد. ما هم همان قالب سمبل شده را به خورد وبلاگ دادیم و دیگر رهایش کردیم.ان شاء الله تعالی، ...ونی تنگ و فرصتی فراخ حاصل گردد تا سر حوصله، وبلاگی از عزا درآوریم!