-
پذیرفته شدم!
یکشنبه 28 مهر 1387 15:42
توی مصاحبه پذیرفته شدم! از همه ی اونهایی که برام دعا کردند، سپاسگزارم!
-
کار جدید!
سهشنبه 23 مهر 1387 10:27
قصد دارم کارم را عوض کنم! همین روزها! برام دعا کنید که انتخاب درستی بکنم.
-
آشفتگی
یکشنبه 14 مهر 1387 10:26
همه چی به هم ریخته. ولی سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم و کارها را سر و سامان بدم. واسه همه گاهی این شرایط پیش میاد. من این را یاد گرفته ام که با مدیریت صحیح حل میشه. البته خودم کاملن موفق نبوده ام. ولی تجربه کرده ام که همون حفظ آرامش کلی به بهبود وضعیت کمک میکنه. تا بعد (که بیام بنویسم مشکلات برطرف شده!!! )
-
نمی شود بنویسم!
سهشنبه 9 مهر 1387 17:25
می خواهم بنویسم. می خواهم، اما نمی شود. به هزار و یک دلیل نمی شود. چه کنم!
-
حدیث!
جمعه 5 مهر 1387 07:42
اگر مسلمان نیستید و به وبلاگ من سر نمی زنید٫ لااقل آزاده باشد و فید آن را مشترک شوید!!
-
فک!
پنجشنبه 4 مهر 1387 17:04
دلمان می خواهد در اینجا حسابی حرف بزنیم و فکی از عزا درآوریم*، لیکن فرصت اندک است و مشغله فراوان. باشد تا وقتی دیگر. * در نسخه اصلی اینطور آمده: حسابی حرف بزنیم و دلی از عزا در آوریم (مؤلف).
-
مرگ زبان انگلیسی!
دوشنبه 1 مهر 1387 09:54
یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه: زبان انگلیسی در انگلستان به دنیا آمد، در آمریکا مریض شد و در هندوستان مرد! یه استاد هندی داشتم که انگلیسی حرف زدنش منو کشته بود!
-
افشین قهرمانی
پنجشنبه 28 شهریور 1387 17:57
من دوست دوران کودکی ام را می خواهم! نوشته بودیم کسی در اینترنت ما راپیدا کرده و میگوید ما سالها پیش در دانشگاه فلان با هم آشنا بوده ایم و ال و بل! روی این حساب ما هم بر آن شدیم تا از دوستی قدیمی و گمشده بنویسیم که در کودکی با او « ۲ کون و ۱ تنبان» بودیم! باشد که بیابیمش! اسمش «افشین قهرمانی» بود. خیلی دوستش داشتم. آخه...
-
الله اعلم!
سهشنبه 26 شهریور 1387 09:15
هزارتا چیز هست که میخوام بنویسم؛ اما فرصت و موقعیتش پیش نمیاد. نمی دونم اینهایی که روزی دو-سه تا پست میذارن، وضعیت کار و زندگیشون چه جوریه؟ آیا همیشه پای کامپیوترند یا اینکه یه لپ تاپ 11.1 اینچی ضد آب دستشونه، «هر جا» یه چیزی میاد تو ذهنشون، زود تایپش میکنند!! الله اعلم!
-
دیپرشن!
دوشنبه 25 شهریور 1387 09:09
دپرسم شدید! سعی کردم، ولی نشد در موردش با کسی درد دل کنم. حالم بده... بچه ها میگن آخر پروژه که میشه، معمولن آدم این جوری میشه! شاید درست میگن؛ آخه من هیچ پروژه ای را تا آخرش نموندم!! یکی ایمیل داده که وبلاگ کلوبت را بستی و من تورو از دانشگاه فلان میشناسم و ... . اسم آیدیش Lilian هست که استغفرالله آدم را به شک میندازه...
-
فرودگاه
چهارشنبه 13 شهریور 1387 19:39
دارم برمی گردم خونه. تو فرودگاهم. رئیس بزرگه هم هست. تا رفت دستشویی، گفتم سلامی عرض کرده باشم و کمی پشت سراون چیز بگم که نشد. اومدش! فعلن!!
-
مزدوجین بخوانند!
دوشنبه 11 شهریور 1387 07:17
هشت روش نابود کردن زندگی زناشویی روزنامه جام جم - یکشنبه - ۸۷/۶/۱۰ هیچ میدانستید خراب کردن یک زندگی راحتتر از ساختن آن است. برای در امان ماندن از نابودی زندگی این روشها را که در زیر به آن اشاره میشود اصلا به کار نبرید. به نظر میرسد بعضی از این موارد بلافاصله لطمهای به رابطه نمیزنند اما دیر یا زود اوضاع بدتر...
-
صدا
یکشنبه 10 شهریور 1387 09:38
خدا می دونست من چقدر خوانندگی را دوست دارم، اما صدای خوبی بهم نداد. حتمن حکمتی توش بوده. ولی باز هم شکر.
-
مکاشفه!
یکشنبه 10 شهریور 1387 09:37
کمترین امنیت شغلی در ایران را کارمندان شرکت های کاریابی دارند!
-
سگ باهوش
چهارشنبه 16 مرداد 1387 08:11
ممکنه این متن را قبلن خونده باشید؛ ولی شاید باز خوندنش خالی از لطف نباشه: قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود: « لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای...
-
حسین پناهی
سهشنبه 15 مرداد 1387 17:50
برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ی چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ...
-
احساس عجیب و جدید!
چهارشنبه 9 مرداد 1387 09:42
گاهی واسه یه لحظه و بصورت جرقه ای زودگذر، احساس زنها در لذتی که از حرف زدن میبرن را حس میکنم؛ و اون هم موقعیه که داریم با دوستم علی، اطلاعات جدیدمون در مورد کامپیوتر و اینترنت و موبایل را با هم Synchronize میکینم یا اشکالاتمون را از هم میپرسیم. پریروز که بهش زنگ زدم، وقتی تلفن خود به خود قطع شد، دیدم نزدیک چهل و پنج...
-
دانلود
یکشنبه 6 مرداد 1387 16:35
افتاده ایم به دانلود فیلم و نرم افزار. خداوندا! این اینترنت پرسرعت تمام وقت را از ما بگیر!! (البته 6-4 عصر داشته باشم ها!!!)
-
دیروز
دوشنبه 27 خرداد 1387 08:00
دیروز روز خیلی سختی بود. دم غروب فکر می کردم که اگه الآن توی تاریکی این خیابون منتهی به خوابگاه، با یکی درگیر بشم، یه طور بالقوه امکان کشتنش را دارم!! خودم از این فکر، جا خورده بودم! میگی چرا؟ پس گوش کن: - رییس کوچیکه هر وقت میخواد بره رست، زمان برگشتنش را به من دروغ میگه. چهارشنبه که میرفت، گفت یکشنبه بعد از ظهر...
-
خدا را شکر!
شنبه 18 خرداد 1387 15:58
خداراشکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است. خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند. خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده...
-
سه روز اول
جمعه 17 خرداد 1387 10:14
اگه سه روز اول بی مادریم طاقت نمی آوردم، حتماً خودکشی کرده بودم. اگه سه روز اول خدمت طاقت نمی آوردم، حتماً فرار کرده بودم. اگه سه روز اول عسلویه طاقت نمی آوردم، حتماً برمیگشتم. سه روز بعدی، چه چیزی را باید طاقت بیارم؟
-
راز بی اخلاقی مسلمانان
شنبه 11 خرداد 1387 16:00
و "خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است : در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت...
-
امروز روز خیلی بدی بود...
چهارشنبه 8 خرداد 1387 16:00
امروز روز خیلی بدی بود... (= اعصابم گهیه!) اگه میگم امروز، منظورم دیروزه؛ چون من تقریبن فقط شبها گاهی وقت میکنم چیزی بنویسم. چرا بد بود؟ زیرا: 1- رفتم پیش «بیگ باس» که زیراب یکیو بزنم (یه آدم الدنگ و بی مصرف!)، زیاد تحویل نگرفت. انگار دیگه بریده و براش مهم نیست دارن گند میزنن به پروژه. 2- امروز این لپ تاپ (که با کیف و...
-
حالم گرفته شد!
سهشنبه 7 خرداد 1387 16:24
امروز از پسری که جزو خدماته و اومده بود داشت کف کانکس را تی میکشید، سن و سال و سطح تحصیلیش را پرسیدم. حرفمون گل انداخت و یه خلاصه ای از زندگیش گفت که پاک حالم گرفته شد. سه تا برادرند که هر سه دارند واسه خرج خونه توی عسلویه کار میکنند. باباش تو جنگ شیمیایی شده. سه سال پیش تو تصادف یکی را میکشه؛ تا همین اواخر هم در حال...
-
جنگ!
شنبه 7 اردیبهشت 1387 16:52
فیلم فهرست شیندلر: کنترل یعنی قدرت. (Control is Power) یکی از چیزهایی که ازش متنفرم, جنگه. نمیدونم چرا جدیداً وقتی فیلمی جنگی میبینم, اعصابم به هم میریزه. به جنگ که فکر میکنم, انگار واسه یه لحظه تموم دنیا رو سرم خراب میشه. من که تحمل جنگ و بدبختیش را ندارم. خدا نکنه جنگ بشه؛ اما اگه بشه, من ترجیح میدم بمیرم تا...
-
حکایت
جمعه 6 اردیبهشت 1387 08:13
درویشی می گفت: دوستی سالها از ما دوری می جست؛ با این عذر که مشغله بسیار است و فرصت دیدار احباء، اندک! پس از آن فرصت ملاقاتی دست داد واندر آن دیدار، مکشوف گشت که ایشان چنان ذیق وقت رنجورشان کرده بود که توانسته بوده اند در آن زمان تنها یک زبان بیگانهء دیگر بیاموزند، و دیگر هیچ!
-
آلزایمر
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1387 17:40
هر چه رشتیم٬ پنبه شد! با این قالب بسیار ور رفته بودیم؛ آپلودش نمودیم؛ میبینیم کار نمیکند. انگاری آلزایمرمان عود نموده است! هر چه از کدهای HTML میدانستیم، از خاطرمان رفته. ای لعنت بر HTML !!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1387 17:11
اراده کرده بودیم که دستی بر سر و گوش قالب این وبلاگ بکشیم و تغییراتی در آن بدهیم؛ که کشیدیم ولیکن آن طور که می خواستیم نشد. ما هم همان قالب سمبل شده را به خورد وبلاگ دادیم و دیگر رهایش کردیم.ان شاء الله تعالی، ...ونی تنگ و فرصتی فراخ حاصل گردد تا سر حوصله، وبلاگی از عزا درآوریم!
-
دوستی!
سهشنبه 3 اردیبهشت 1387 21:05
تا حالا شده یه دوستی را کنار بذارید؟ من گذاشته ام. اعتراف می کنم که گاهی ناخواسته احساس عذاب وجدانی هم بهم دست داده، ولی شاید این کار به صلاح هر دومون بود. گمون کنم اگه من این طور قطعش نمی کردم، به شکل بدتری قطع می شد. آخه از دست کارهاش خسته شده بودم. سال های زیادی باهاش دوست بودم ولی یه روز به خودم اومدم و دیدم همه...
-
دوست قدیمی!
شنبه 31 فروردین 1387 13:33
دیشب یکی از دوستان قدیمی که همسایه و همبازی هم بودیم، با خانمش اومدند خونه مون. خیلی خوش گذشت. خانمش خیلی خوب و راحت بود. خودش هم عین قبل خوب و دوست داشتنی بود و زیاد تغییری نکرده بود. ولی یه جورایی دیگه واسه خودش مردی شده بود؛ دیگه نمی شه باهاش رفت تیرکمون بازی!!